معلوم گردیدن: یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است. (کشف الاسرار ج 2 ص 537). علت آن است که وقتی سخنی می گوید ورنه معلوم نگشتی که دهانی دارد. سعدی. و رجوع به معلوم گردیدن شود
معلوم گردیدن: یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است. (کشف الاسرار ج 2 ص 537). علت آن است که وقتی سخنی می گوید ورنه معلوم نگشتی که دهانی دارد. سعدی. و رجوع به معلوم گردیدن شود
عیب ناک شدن. دارای عیب شدن. عیب پیدا کردن: چو کافور شد مشک، معیوب گشت به کافوربر تاج ناخوب گشت. فردوسی. مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و موی قیری به بیاض پیری معیوب گشت. (مقامات حمیدی)
عیب ناک شدن. دارای عیب شدن. عیب پیدا کردن: چو کافور شد مشک، معیوب گشت به کافوربر تاج ناخوب گشت. فردوسی. مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و موی قیری به بیاض پیری معیوب گشت. (مقامات حمیدی)
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی