جدول جو
جدول جو

معنی معلوم گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

معلوم گشتن(شَهَْ وَ اَ تَ)
معلوم گردیدن: یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). معلوم گشت که سخن ایشان فاسد است. (کشف الاسرار ج 2 ص 537).
علت آن است که وقتی سخنی می گوید
ورنه معلوم نگشتی که دهانی دارد.
سعدی.
و رجوع به معلوم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
معلوم گشتن
آشکار شدن روشن شدن
تصویری از معلوم گشتن
تصویر معلوم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هَِ تَ)
عیب ناک شدن. دارای عیب شدن. عیب پیدا کردن:
چو کافور شد مشک، معیوب گشت
به کافوربر تاج ناخوب گشت.
فردوسی.
مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و موی قیری به بیاض پیری معیوب گشت. (مقامات حمیدی)
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ گُ دَ)
معلق شدن. آویخته شدن. آویزان شدن:
ابلیس برید از آن علاقت
کو گشت به دامنش معلق.
ناصرخسرو.
و رجوع به معلق شدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ کَ دَ)
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26).
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان).
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
معلوم شد این حدیث شیرین
از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان).
- معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان).
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معمور گردیدن. اصلاح شدن. بهبود یافتن: حال مودت از شوائب کدورت صافی شد و ذات البین معمور گشت. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ شُ دَ)
دارای عنوان شدن. آغاز گردیدن: یمین الدوله محمود بن سبکتکین پادشاهی بود که جراید جهانداری به مکارم ومفاخر او معنون گشتی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 24)
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ هََ زَ دَ)
شناسانیدن. به آگاهی رسانیدن، آگاه بودن. مطلع بودن. دانستن: و هریک آنچه از غث و سمین دیار خود معلوم داشتند به عرض رسانیدند. (ظفرنامۀ یزدی)
لغت نامه دهخدا
دانسته شدن شناخته شدن آشکار شدن دانسته شدن شناخته گردیدن: و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل بعلم عروض معلوم شد، آشکار شدن و اضح گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلوب گشتن
تصویر مغلوب گشتن
کالیدن شکست خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
ویچنیدن شناساندن آشکار کردن آگاهاندن شناساندن، آشکار کردن، دانسته بودن: و هر یک آنچه از غث و سمین دیار خود معلوم داشتند بعرض رسانیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوک گشتن
تصویر مسلوک گشتن
در روش بودن رو به راه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقوم گشتن
تصویر مرقوم گشتن
نوشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
محکوم شدن: ... چون محکوم حکم کوچلک گشت آن دختر را کوچلک در تصرف آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدوم گشتن
تصویر معدوم گشتن
کشفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آشکارشدن، واضح شدن، محقق شدن، محرز شدن، مبرهن شدن، ثابت شدن، فاش شدن
متضاد: مستورماندن، نامکشوف ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به ستوه آمدن، بیزار شدن، نفور شدن، افسرده شدن، ملال زده شدن، دلتنگ شدن، غمگین شدن
متضاد: شادشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد